پاهاش رو گذاشت تو آب حوض ..
ماهی ها فرار کردن ُ یه گوشه از حوض فیروزه ای مادربزرگ جمع شدن ..
پاهاش رو تو آب تکون میداد ُ میخندید :)
قطره های آب روی شمعدونی های کنار حوض می ریخت ُ مثل شبنم برق میزد !
چقدر خوشگل می خندید .. از خنده ی اون یاد لحظه ای افتادم که روز اول مدرسه ، کلاس اول ابتدایی به مریم گفتم دوست من میشی ؟ اونم دست منُ کشید ُ گفت بیا بریم :)
یه دفعه رفت ُ نشست توی حوض ..میخواست ماهی ها رو بگیره !
یهو از فکر ُ خیال بیرون اومدم .. تا دیدمش دویدم سمتش ُ آوردمش بیرون .. ازش پرسیدم که چرا رفته ؟!
گفت : میخواستم با ماهی ها دوست بشم ، آخه وقتی منُ دیدن ترسیدن .. :(
بهش گفتم : ماهی ها باهات دوستن .. فقط رفتن اون طرف حوض تا به هم دیگه بگن که چقدر این پسرکوچولویه بی دندون ناز میخنده ^_^
ذوق کرد ُ تو چشماش یه برق کوچیک افتاد .. گذاشتمش زمین ُ گفتم بیا بریم رو پله ها بشینیم ُ ماه رو ببینیم که امشب با کدوم ستاره دوست میشه ... دستامونو زدیم زیر چونه هامونُ به آسمون خیره شدیم ..
..
.
داشت خوابش میگرفت که واسه اینکه خوشحال شه بهش گفتم : نگاه کن ماه با اون ستاره گنده هِ دوست شدش :))
از خوشحالی چشماش درشت شد ُ از پله ها پرید پایین ُ هی دور حوض دوید .. منم دنبالش :)
صدای جیغ ُ خنده های از تهِ دلش من ُ خیلی خوشحال میکرد ..
که یهو سکوت کردیم ..مامان بزرگ گفت بیاید بالا بچه های وروجک ^_^
منم گفتم هرکی زودتر بره رو اون صندلی بزرگه بشینه D:
خودم نخواستم زود برم که اون اول شه .. نشست رو صندلی .. گفت اینجوری که تو جا نداری بشینی :( بیا .. من میرم اینور تر .. اینجا بشین ^_^
+ چرا آخه انقدر دل ِ تو پاکه :)
بعدا نوشت : ماه ِ امشب .. که با هیشکی دوس نشد .. چون ستاره ها تنهاش گذاشتن :(