واسه خودم داشتم آهنگ فرامرز اصلانی رو زمزمه میکردم ُ دستبند می بافتم ..
از روی بیکاریه دیگه ! که یهو زیر چشمی فهمیدم داداشم داره دستبند ِ من ُ نگاه میکنه ..
چن ثانیه که نگاه کرد ، برگشت گفت : واسه منم درست میکنی؟ گفتم :باشه چه رنگی ؟ گفت یه توسی | سفید درست کن واسم :))
دیروز کاموا هارو خریدم ُ نشستم به بافتنش ..
تموم شد ! دادم بهش ُ کلی باهاش کلنجار رفت که میخوام تَهِش یه مُهره بندازم !
پشیمون شد .. تا آخر شب دستش بود ..
امروز صبح رفتم مدرسه ُ دائم به این فکر میکردم که الان دستبندرو انداخته دستش یا نه !
آخه امروز قرار بود بره همدان .. بچه های دانشگاهشونُ ببینه :)
ظهر که اومدم خونه از مامانم پرسیدم که علیرضا دستبندرُ انداخته بود یا نه؟ گفت آره ^__^
ولی آخه ..
داداش من یه پسریه که خیلی بی احساسه .. خیلی بی ذوق ِ.. خیلی هم سرد ُ بی روح !
ولی چطور به قول خودش از این جلف بازی های من خوشش اومد ُ خواست واسش یکی درست کنم !
واسم جای تعجب داشت که اینقدر خوشش اومده بود از کارم .. ولی من خوشحالم :)
+این خیلی برای من جالب بود !!! :|
نظرات (۱۳)