وقتی به زور نماز ظهر نگه دارنت تو مدرسه...
تا ساعت 1 ُ نیم تو نمازخونه باشی ُ از سرویس جا بمونی ُ محبور بشی پیاده از این سر تا اون سر بری .. اونم تو این سرما :|
توی کوچه های خلوت بدوی ُ دنبال یه ماشین بگردی که سوار شی تا ببرتت خونه ولی کی ساعت 2 بعداز ظهر تو خیابون هس؟؟
تو یکی از کوچه ها یه معتادِ بی ادب ببینی ُ از ترس بدوی تا نکنه یه چیزی بشه ..
مریض هم باشی ُ از دویدن زیاد نفس کم بیاری !
تو کوچه ها فقط صدای نفس نفس زدنتو با صدای پاهایی که روی زمین از سرما میکشی رو بشنوی ُ از سرما اشکت در بیاد ( یه چیز ارثیه .. من ُ داداشم اینطوریم :| ) ..
بالاخره برسی خونه ُهمه نگران باشن .. مامانتم به هزار جا زنگ زده باشه که زهرا چرا دیر کرده ..
و من مثه یه خرس قطبی که مو هاشو کَــندَن ُ از سرما داره میمیره بچسبم به بخاری !
دیگه از این شرایط شما بدتر میدونید عایا ؟
+ فقط میتونم بگم امروز مُردم ُ زنده شدم :|
..
+ فردا آزمون سلامت روان داریم :/
مکالمه منُ مامانم بعد از شنیدن این خبر :
- مامان فردا میخوان آزمون سلامت روان بگیرن .. -_-
+ وای خاک بر سرم .. چرت ُ پرت حواب ندیا .. مثه آدم جواب بده نیان بگن بچه ت یه مریض روانی ِ دیوونس باید بره تیمارستان !!
- مامان ینی انقدر علاقه داری بگن؟
+ نه بابا گفتم بدونی .. اینا بگن بچه ت مشکل روانی داره من میدونم با تو :|
- باشه .. هنوزم میشه عاشق بچه هات باشی :/
نظرات (۸)