من خاطراتی از شب ها دارم ..
همان هایی که گوجه سبزها و آلبالوها را در جیب هایمان قایم میکردیم ُزیر پتو میخوردیم ُ از زرنگی خودمان میخندیدیم ! همان هایی که با آهنگ های تیتراژ فیلم ها بلند بلند میخواندیم ُ در خانه این طرف ُ آن طرف می رفتیم ..
از همان شب هایی که با هم دعوا میکردیم .. ولی فردا صبحش به محض دیدن چشم های پف کرده هم دیگر خنده مان میگرفت ُ بازهم با هم دوست میشدیم .. من از همان شب هایی میگویم که نصفه شب پچ پچ های در گوشی مان شروع میشد ُ با خنده های بلند همه را از خواب بیدار میکردیم ُ سریع زیر پتو می رفتیم که کسی نفهمد ما بودیم ..
از همان شب هایی که غذا را خودمان درست میکردیم ُ هر چیزی که در یخچال بود را سرخ میکردیم ُ با هم قاطی میکردیم که مثلا یک غذای من درآوردیست ! با اینکه خودمان هم آن را نمیخوردیم .. انقدر بد مزه میشد ..
یادت هست چقدر به هم قول داده بودیم؟ به تو قول داده بودم که روزی دکتر میشوم ُ آنقدر برایت آمپول تجویز میکنم که بمیری !! تو هم میگفتی که من هم قول می دهم یک روز مهندس شوم ُ خانه ای به تو هدیه بدهم که بد ساخته باشم ُ کل خانه روی سرت بریزد ُ بمیری !! یادت هست ؟ یک قول بزرگ داده بودم .. که اگر یک رو همدیگر را گم کردیم جفتمان برویم رشت طرف های لاهیجان رو به روی در ورودی شیطان کوه بایستیم تا دوباره همدیگر را پیدا کنیم ...
و اینکه به تو قول داده بودم یک روز خودم را از یکی از تلکابین ها پرتاب میکنم ُ پرواز میکنم !
تو باید به من قولی بدهی .. اینکه تا زمانی که سر این قول ها نماندم از پیشم نروی .. وگرنه این دنیا برای من به اندازه ی همان گربه سیاه ِ بی گوش ِ سر کوچه مادربزرگ زشت است ! :)
نظرات (۵)